شناسنامه محصول
گاماسیاب ماهی ندارد

گاماسیاب ماهی ندارد

نویسنده: حامد اسماعیلیون 
ناشر: ثالث
سال نشر: 1393 (چاپ 3)
قیمت: 28000 تومان
تعداد صفحات: 258 صفحه
شابك: 978-964-380-892-1
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كرده‌اند: 11 نفر
امتیاز كتاب: امتيازي كه كتاب از كاربران جيره‌كتاب گرفته  (5 امتیاز با رای 1 نفر)

امتیاز شما به این كتاب: شما هنوز به این كتاب امتیاز نداده‌اید

درباره كتاب 'گاماسیاب ماهی ندارد':

داستان شخصیت‌هایی متعدد دارد. جعفر، پسری نوجوان، برآمده از روستا، رنجدیده از ظلم اربابان، که در آستانه انقلاب به صف انقلابیون می‌پیوندد؛ در جریان جنگ، تجربه می‌اندوزد و به فرماندهی، پخته و سردوگرم‌چشیده بدل می‌شود؛ فرماندهی که همزمان با فعالیت مسوولانه در رزم، عشق و صلح را در دل می‌پروراند.
پوران، زنی لبریز از شور زندگی، همیشه دلواپس شوهر و پسرانش. حسین، مردی با وجدان کاری تحسین‌برانگیز که در اوج بمباران کارش را رها نمی‌کند و وقتی هم که شهرش در معرض حمله قرار می‌گیرد برای دفاع داوطلب می‌شود. سوسن؛ خواهر کوچک‌تر پوران؛ فراری و در حال مبارزه مسلحانه علیه ایران و در عین حال، معترض به گروهکی که عضو آن است و به همین دلیل، "مساله‌دار".
رمان، سرگذشت این چند نفر از فروردین ۵۸ تا پنجم مرداد ۶۷ است و از خلال روایت این سرگذشت، روایتی از دورانی از تاریخ معاصر ایران. سرگذشت‌ها به موازات هم روایت می‌شوند ... (برگرفته از وب سایت مد و مه)
داستان با این جملات آغاز می‌شود:
"کت نیمدار قهوه‌ای به تنش زار می‌زد. کنج دیوار ایستاده و زل زده بود به زمین. صورت درشتی داشت با ابروهای پرپشت و بینی بزرگی که افتاده بود در فاصله اندک دو چشم. با موهای سیخ‌سیخ کوتاه و گردنی باریک بر تنه‌ای لاغر چون گنجشکی لندوک. پاهایش به نازکی پاهای لک‌لکی بود که در همان حوالی بر بامی شیروانی نوک می‌زد. انگار همین حالا سر بزرگش از ارتفاع آن تن نحیف به پایین بلغزد. هرچه التماس کرده بود که او را هم با خود ببرند کسی خیالش نبود. اتوبوسی که برادرش، حاج‌آقا ریاحی و بقیه بچه‌های مسجد را به طرف گنبد می‌برد زوزه‌کشان راه افتاد و خاکی به هوا کرد و در پیچ جاده ناپدید شد.
دلش می‌خواست او را هم می‌بردند. جای کسی را که تنگ نمی‌کرد. مش‌کاظم با اصرار و عاقبت زور و کتک‌کاری، نگهش داشته بود که وردست می‌خواهد و نمی‌تواند دست‌تنها ادامه دهد. بالاخره از آن کنج کاهگلی که ایستاده بود و از خیره شدن به رد اتوبوسی که دیگر نبود دل کند. لبه‌های کتش را صاف کرد، شانه بالا انداخت و همراه مشتی راهی شد. وقتی در سایه دیوارها به طرف جنگل راه می‌رفت برق قنداق اسلحه‌های ژ-3 که حاج‌آقا دیروز بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد جلوی چشمش بود ..."

اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را اینجا بیابید.

تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!