درباره كتاب 'دفتر بزرگ':
داستان در زمان وقوع جنگ جهانی دوم و جایی در اروپای شرقی اتفاق میافتد. مادر خانواده دو پسر دوقلویش را از شهر بزرگ در خطر آسیبهای جنگ به شهر کوچکی میآورد و آنها را به دست مادرش، مادربزرگ بچهها میسپارد. ماجرا از قول این دو برادر دوقلو روایت میشود و آنها ماجراهای مختلفی را که در این شهر تحت اشغال اتفاق میافتد، برای خواننده تعریف میکنند.
دوقلوها که در ابتدای داستان سرشار از انسانیت هستند و از دنیای پاک کودکی پا به این جهنم گذاشتهاند، رفتهرفته برای بقای خود در اجتماع میان انسانها، درندهخویی و خشونت را میآموزند و اجتماع جنگزده تاثیر خود را بر آنها میگذارد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"از شهر بزرگ میرسیم. همهی شب در سفر بودیم. چشمان مادرمان قرمز است. او دو کارتن بزرگ حمل میکند و هرکدام از ما چمدانی کوچک از لباسهایمان، به اضافهی لغتنامهی بزرگ پدرمان که وقتی بازوهایمان خسته میشود، آن را دست به دست میدهیم.
مدت زیادی راه میرویم. خانهی مادربزرگ فاصلهی زیادی تا ایستگاه دارد، آن سر شهر کوچک است. اینجا، نه تراموایی هست، نه اتوبوسی و نه ماشینی. فقط چند کامیون نظامی در رفت و آمدند.
تعداد رهگذران کم است، شهر ساکت است. میتوانیم صدای قدمهایمان را بشنویم؛ بیحرف راه میرویم، مادرمان در وسط، بین ما دو نفر.
جلوی در باغ مادربزرگمان، مادرمان میگوید:
- همینجا منتظرم بمانید.
کمی منتظر میمانیم، بعد وارد باغ میشویم، خانه را دور میزنیم و زیر پنجرهای که از آن صدا میآید، چمباتمه میزنیم. صدای مادرمان:
- دیگه توی خانهمان هیچی واسه خوردن نیست، نه نان، نه گوشت، نه سبزی، نه شیر. هیچی. دیگه نمیتوانم شکمشان را سیر کنم.
صدای دیگر میگوید:
- پس، یاد من افتادی. ده سال یادی از من نکرده بودی. نه آمدی، نه چیزی نوشتی …"