درباره كتاب 'چطوری خیلی بدخط بنویسیم':
پروژهی "چطور میتوان واقعا تمیز نوشت" برای جو یک مصیبت واقعی بود و همکلاسیاش چستر این را میدانست.
میدانست که مثل همیشه در پایان، جوی بیچاره پروژهای کثیف و خطخطی تحویل خواهد داد؛ با عددها و حروف درهم و برهم و کثیف.
اما اگر اسم پروژه "چطوری خیلی بدخط بنویسیم" باشد، چی؟
اینجوری جو به یک نابغه تبدیل میشود و چستر او و خودش را از نو کشف میکند ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"کم عقل نیستم. خیلی هم احمق نیستم. از آنهایی هم نیستم که وقتی اتفاق بدی برای کسی میافتد، آب دماغشان راه میافتد یا اشک از چشمهایشان سرازیر میشود. اما باید اعتراف کنم همین که چشمم به آن باتلاق غمانگیز یعنی کلاس جدیدم افتاد احساس ناخوشایندی پیدا کردم. درست است، قطعا من آدم بدعنقیام.
- بچهها همه گوش کنید، خبرهای خوب و جالبی برایتان دارم. خانم تیت دستهایش را به هم زد و به طرف ردیفی برگشت که خنگهای خپله از روی نیمکتهای کثیف و شلختهشان به من زل زده بودند.
خانم تیپ گفت: "امسال یک دانشآموز جدید داریم. به نظرتان خبر خوبی نیست؟" و لبخند زد : "او اینجاست. تازه از آمریکا آمده و اسمش هووارد چستر است." ..."