داستان با این جملات آغاز میشود:
"ببین، من که نخواستم دورگه باشم.
اگر این متن را میخوانی چون فکر میکنی شاید تو هم دورگه باشی، از من به تو نصیحت که همین حالا کتاب را ببند. هر دروغی را که مامان یا بابایت دربارهی تولدت گفته باور کن و سعی کن عادی زندگی کنی.
دورگه بودن خطرناک است؛ ترسناک است. بیشتر وقتها سر آدم را به شیوههای دردناک و ناجوری به باد میدهد.
اگر بچهای عادی هستی و ایران را میخوانی چون خیال میکنی فقط قصه است، چه خوب. به خواندن ادامه بده. حسودیام میشود که میتوانی خیال کنی هیچکدام از این ماجراها اتفاق نیافتاده.
اما اگر خودت را در میان این صفحهها میبینی، اگر ته دلت چیزی احساس میکنی، همین الان کتاب را ببند. ممکن است یکی از ما باشی. بهمحض اینکه خودت این را بفهمی، دیر یا زود آنها هم بود میبرند و به سراغت میآیند.
بعدا نگو که نگفتی ..."