داستان با این جملات آغاز میشود:
"گوشی تلفن را که گذاشت، حالش گرفته شد.
از همانجا که نشسته بود، میتوانست آسمان غروب و نیمه خاکگرفته صنوبرها و افراها را ببیند. قلبش مثل یک کبوتر دست و پا بسته به اینطرف و آنطرف سینهاش میکوبید و نبضش در شقیقهها تاپ تاپ میکرد.
پیش از آنکه صدای اذان بلندگوی مسجد سر خیابان اشکش را درآورد، به خود آمد. رودروی خودش ایستاد و گفت:
"احمق بیشعور خجالت نمیکشی؟ باز شروع کردی؟ حسادت میکنی؟ در چهل و پنج سالگی؟ عجب رویی داری واقعا؟"
رفت به اتاق اسی. اسی خواب بود. مثل یک کودک معصوم، آرام آرام نفس میکشید. اتاقش بوی پودر بچه میداد. باید به زودی بیدارش میکرد. ساعت هشت یا هشت و نیم شامش را میداد. تا ساعت ده شب بیدار نگهش میداشت. آن قدر که روی مبل مخملی جلوی تلویزیون چرت بزند. نه اینکه به طور کامل و عمیق خوابش ببرد. هر از گاهی میرفت به طرفش. دست میکشید روی گل و گردنش. روی کچلی سرش. گونههایش را میبوسید. شانههایش را میمالید. چای و عسل را خوب هم میزد بیسکویت را به دستش میداد اما چای را نه. "خوشمزه است؟ بیسکویت دوست داری؟" اسی سرش را تکان میداد ..."