فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"اولین بار بود که در کوچه پسکوچههای لنگرود گامهایش را دنبال میکردم. از تهران آمده بود برای فوت پدرش. کت برزنتی بر تن با موهای پرپشت و سیاه و پیچ در پیچ و نگاههایش که پرسنده بود و جستجوگر.
در جمع سوگواران اشک از چشمهایش پایین نمیآمد. گاه لب پایینش لب بالایش را در خود میگرفت تا بغضهای فروخوردهاش را کسی نبیند. دستهایش با آن مشتهای ناخواسته غم مچالهشدهاش را پنهان جیبهایش میکرد.
سوگواران زن و مرد، گروهگروه، به طرف "قصاب محله" رفتند. به طرف خانهاش تا سرسلامتی داشته باشند برای مادرش ... که چندین بچهی قد و نیمقد روی دستش مانده بود. بزرگ کردن و به مدرسه فرستادنشان و گذر از دشواریهای زندگی که او و مادرش نمیدانستند از کجا باید شروع کنند؟! ..."