فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"یاد آن روزها بخیر. روزهایی که هشت سال بیشتر نداشتم و در شهر زیبا و خوش آب و هوای مراغه زندگی میکردم؛ شهر سرسبزی در آذربایجان شرقی که زمینهایش پوشیده از درخت بود و باغهای بزرگ انگور، خیابانهای کوتاه و کوچههای تنگ و پیچ در پیچش، از هر طرف به باغی میرسید. شهر دوره کودکی من آنقدر زیبا بود که بیشتر به رویا شبیه بود تا به واقعیت. شاید به خاطر همین است که خیلی شبها خواب مراغه آن زمان را میبینم! خواب زمانی که هشت ساله بودم و برای اولینبار به زیارت کربلا رفتم.
حالا که خوب فکر میکنم، میبینم که همه چیز روشن و واضح به یادم میآید. عجیب است، انگار همین دیروز بود! با اینکه موهای سفید و کمر خمیده دارم، وقتی خوب به آن روزگار فکر میکنم، احساس میکنم پسربچهای هستم با موهای زرد بلند که قیافه دخترانهای دارد و در دنیای روشن کودکی غمی ندارد جز اینکه به کربلا برسد و موهای بلندش را کوتاه کند. شاید مزه شیرین زیارت، آن روزها را برای من تا این حد زنده و روشن نگه داشته است ..."