داستان با این جملات آغاز میشود:
"فرن داشت با مادرش میز صبحانه را میچید که از پنجره چشمش به پدرش افتاد و پرسید: "بابا با آن تبر کجا دارد میرود؟"
مادرش، خانم آرابل، جواب داد: "دارد میرود خوکدانی. دیشب چند تا توله خوک به دنیا آمدهاند."
فرن که فقط هشت سال داشت، گفت: "سر درنمیآورم، برای چی تبر لازم دارد؟"
مادرش گفت: "راستش، یکی از تولهها خوب رشد نکرده. لاغرمردنی و پوستواستخوان است و هیچوقت خوک بهدردبخوری نمیشود. برای همین، پدرت تصمیم گرفته راحتش کند."
فرن فریاد زد: "راحتش کند؟ یعنی بکشدش؟ فقط چون لاغرتر از تولههای دیگر است؟"
خانم آرابل یک پارچ خامه روی میز گذاشت و گفت: "داد نزن، فرن! پدرت تصمیم درستی گرفته. بههرحال، شاید آن توله اصلا زنده نماند." ..."