داستان با این جملات آغاز میشود:
"به مامان گفتم: "اما مامان، دهن این دختر جدید توی سرویس خیلی بو میده."
مامان پشت کلهاش را خاراند و گفت: "چی بگم والا!"
گفتم: "مامان ... مامان ... مامان ... زود یه راهی پیدا کن. من و درسا اصلا دیگه نمیتونیم اون عقب بشینیم. اونجا بو میآد. اونجا بوگندو شده ..."
مامان در حالی که دو تا دستش را توی هم گره میکرد، آه بلندی کشید. بعد گفت: "خب عزیزم، باید یه جوری بهش بگین. اما خیلی سخته؛ چون ممکنه ناراحت بشه، یعنی خیلی مهمه که چه جوری بگین."
من لبهایم را غنچه کردم و هزار ساعت فکر کردم. بعد هم گفتم: "مامان، فکر کنم این هم یک جور فرق داشتنه و فرق داشتن خیلی هم بد نیست. شاید باید ماسک بزنیم تا اون بتونه برای خودش با همه فرق داشته باشه." ..."