داستان با این جملات آغاز میشود:
"چطور باید این داستان را شروع کنیم؟ ای کاش میتوانستم بگویم از ابتدا شروع میکنیم. اما نمیدانم ابتدایش کجاست. مثل بقیه. درست نمیدانم تقدم و تاخر حقیقی وقایع زندگیام به چه صورت است.
آیا داستان از وقتی شروع شد که فهمیدم سه نفر در کلاس بهتر از من فوتبال بازی میکنند؟ از وقتی که بَس، پدربزرگم، نقاشیهای خودش از کلیسای جامع لاساگرادا فامیلیا را نشانم داد؟ از وقتی که اولین پک سیگار را زدم و برای اولینبار موسیقی گروه گریتفول دِد را شنیدم؟ از وقتی که برای اولین بار کانت در دانشگاه خواندم و فکر کردم آن را فهمیدم؟ از وقتی که برای اولین بار جنس فروختم؟ از وقتی که با بابی، که البته اسم دختر است، رابطه برقرار کردم یا اولینباری که آن موجود کوچک پرچینوچروکی را دیدم که بعد اسمش را آنا گذاشتند و سرم جیغوداد میکرد؟ شاید از آنجا شروع شد که در اتاق عقبی بوگندوی مغازه فیشرمن نشسته بودم و او داشت به من میگفت که چه کار کنم. نمیدانم. ما همهجور داستانی را با منطق خودساختهمان در ذهن نگه میداریم تا به زندگی معنا ببخشیم ..."