اولین نامه کتاب با این جملات آغاز میشود:
"... عزیز
درود بر تو و خانوادهات و امیدوارم که خوب و آسوده باشید به دور از آزار آدمها و ویروسها! دیدم که نامام عاقبت به تو رسید. تلافی بسیار اندکی است در قبال یکعمر محبتهایت. ضمن آنکه اصلا منتی بر سر تو ندارم. بعد از این تصادف و درهمشکستهشدن، حوصله نوشتن از نوع دیگری درم نیست. با کس دیگری هم در خصوص اهل ولایت خودمان مکاتبهای ندارم. مردم (در بعضی از نقاط این دنیا) هزار جور گرفتاری دارند و نیاز به فرمایشات صد تا یک پاپاسی بنده درش گم است. بههرحال شما از دیرباز دوستدار و حامی کاغذ سیاهکردنهای بنده بودهای، آنهم از خیلی سال پیش، از زمانی که به قول ایرج میرزا صاف و ساده بودیم و پوست صورتمان، مثل قسمت عقبی بدن بچه شیرخواره، صاف و بدون چروک بود که شما بکوب از شهرت بلند شدی و آمدی به تهران و ما را کشیدی به یک آتلیه عکاسی که ضبط کند چهره نوی بنده و شما را در کنار یکدیگر که بنده هر نوبتی که در زمان حاضر چشمم به آن میافتد به خودم بگویم واقعا عجب تو جرئتی داری که با سر و ریخت امروزی به میان جمع میروی! ..."