اولین نامه کتاب با این جملات آغاز میشود:
"... این بانو میگوید اینقدر هر روز برو و جلوی ویترین این شیرینیفروشی بایست و به بساط شیرینیها نگاه کن تا عاقبت یکی از فروشندهها که در طی این مدت حتما متوجه تو شده، دلاش به رحم بیاید و یک دانه نان شیرینی بردارد و بگذارد کف دست تو و بگوید آقا بگیر و برو که دل ما را کباب کردی از بس که با حسرت به این شیرینیها زل زدی ...
اینجا یک مغازه شیرینیفروشی یا به اصطلاح خودمان کافه قنادیست در پاساژی در مرکز شهر که این بنده هر وقت که گذارش به این حوالی میافتد راهاش را کج میکند و میزند میاندازد توی این پاساژ خلوت و خوشرنگ و نور و آرام که ویترین روشن این شیرینیفروشی با بساط شیرینیهای میوهای-مرباییِ رنگارنگ و فوقالعاده برازندهاش در سر نبش یکی از فرعیهای پاساژ، محل توقف بنده و نظاره مجذوب و رنگ و نشاط گرفتن است از جلوه این بساط که حکم یک گالری نقاشی کوچک را دارد، کار دست بعضی از آن منظرهسازهای زیباییآفرین امپرسیونیست که کارهایشان از عشق به زندگی و جلوههایش آکنده است ..."