اولین نامه کتاب با این جملات آغاز میشود:
"... سلام و صفا بر تو باد در این صبح سرد سهشنبهایِ چهاردهِ ژانویهای. مثال برق گذشت (زمان برای پیرها سریعتر میگذرد!). این را در آن قهوهخانه مالوف (بوفه داخل کتابخانه شهر که دیدهای) مینویسم. در این ساعت فقط بنده هستم و یک خانم و یک آقا و صدای خُرخُر دستگاه قهوه درستکنی که شبیه خُرخُر گربههاست (یادشان به خیر). بنده به یُمن فیلمهای ارسالی شما همچنان به کشف مجدد فیلمهای قدیمی مشغولم و این امر برایم واقعا عین کشف یک سرزمین نوی شگفتانگیزست، مثل این که در زمین خرابه پشت خانهات یکهو یک جنگل دستنخورده و وسطاش یک برکه پر از ماهیهای زمردی کشف کنی، و یا در صندوق کهنه ننهبزرگ در اتاق صندوقخانه به یک آلبوم قدیمی بر بخوری پر از عکس آدمهای عزیزِ درگذشته در اوج جوانی و شادابیشان؛ و یا بهتر از همه، مثل آن پسربچه فیلم "علیبابا و چهلدزد"، در بیابان برهوت در دل کوه صخرهای باز شود و آن طرفاش غاری باشد پر از جواهرات رنگارنگ و درخشان و پارچههای زربفت که معادلاش در زندگی ماها (که خالی از رنگ و نور بود) باز شدن پرده سنگین آویخته جلوی پرده سفید سینما بود که بر آن آبشاری از رنگهای زنده پرجلوه سرازیر شود و آدم را بگیرد و بر سر برکهها و جنگلها پرواز دهد ..."