اولین نامه کتاب با این جملات آغاز میشود:
"... بچههایشان هم مهربان بودند، بچههایشان که یکیاش یادم است فریدون بود، یکی فرخ بود، یکیشان که از بقیه کمی بزرگتر بود (به گمانم مال دختربزرگ خانواده) یوسف بود، دختری هم داشتند مال یکی دیگر از دخترهای خانواده (آن دختری که از همه خوشگلتر بود)، یکی دو سال از ماها، از من بزرگتر که آن موقع ... چند سالم بود؟ هفت سال به گمانم، از من کمی بزرگتر و اسماش فرشته بود (و یا من دلم میخواهد که فرشته باشد، به سبک آن فیلمه که پسره از دختره پرسید اسمت چیه، گفت دوست داری که چی باشه؟)، فرشته بود یا هر چی که مهربان بود و خوشرو بود، خوشگل بود و توی صورت آدم بیخجالت و با لبخند نگاه میکرد. صورتهایشان باز بود، دلباز بود، مال رنگ پوستشان بود و یا اینکه اینجا، در این باغِ درندشت و خانه مجلل و مفصل از آفتاب تند و خاک و خل محلههای ما دور بودند. محلهشان بالاهای شهر بود، خلوت و پردرخت، بچههایشان صورت روشن داشتند، مثل بچههای محله ما سیاهسوخته و پشمالو نبودند، صورتهای خندان و مهربان داشتند. دوچرخه، سهچرخههایشان را میدادند که آدم سوار شود. شاید هم مادرهایشان سفارش کرده بوند: "مادر، اسباببازیهاتونو بدین بازی کنه ..." و یواشی کنار گوششان: "پدرش تازه مرده، گناه داره ..." ..."