داستان با این جملات آغاز میشود:
"چند روزی طول کشید تا بفهمد هنوز نمورده است. چشمش را باز کرد. چرک و خون از جای سیلی روی صورتش جاری بود. از سوراخهای گشاد بینیاش باد گرمی بیرون میزد. بالای سر شهری که او به آتش کشیده بود، هنوز دود سیاهی وجود داشت. بدنش داغ بود و در تب میسوخت. هیچکدام از افرادی که همیشه به فرمانش میجنگیدند زنده نمانده بودند.
چنگال مرگ روی شانه خودش غلتید و سعی کرد دستش را بالا بیاورد که متوجه شد دستهایش با طنابی بسته شدهاند. او به زحمت خودش را تکان داد و سرش را از روی زمین برداشت و با کمک بازوها روی زمین نشست. تمام بدنش بهخاطر زخمها درد میکرد. او به یاد حملهاش به شهر افتاد. اولین چیزهایی بهخاطرش میآمدند برج و باروی شهر سوخته و شکمهای پارهشده بودند. او به چنگالهایی که حالا در هم پیچیده شده بودند، خیره شد. باد گرم به خونهای خشکشده روی صورتش میخورد و صورتش را میسوزاند. او هنوز نمیدانست که چقدر در این وضعیت میتواند زنده بماند ..."