ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
شناسنامه محصول
تفنگت را زمین بگذار
(Johnny Got His Gun)
نویسنده:
دالتون ترامبو
(Dalton Trumbo)
ترجمه:
شاهپور سخی
ناشر:
تیسا
سال نشر:
1392
(چاپ
1
)
قیمت:
12000
تومان
تعداد صفحات:
241
صفحه
شابك:
978-600-6662-16-9
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 9 نفر
امتیاز كتاب:
(3 امتیاز با رای 1 نفر)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'تفنگت را زمین بگذار':
جو بنهام، سرباز جوانی که در جبهههای جنگ جهانی اول خدمت میکرده، در یک بیمارستان چشم باز میکند. به نظر میرسد پس از یک انفجار مرگبار زخمی شده و او را به بیمارستان منتقل کردهاند. جو پس از به هوش آمدن متوجه میشود که دستها، پاها و صورت خود را از دست داده است. اما مغزش همچنان خوب کار میکند و به این ترتیب او احساس زندانیای را دارد که در بدن خودش به دام افتاده.
جو تلاش میکند خودکشی کند، اما موفق نمیشود. بعد اما تصمیم میگیرد در سراسر کشور او را بگردانند تا همه با زشتیها و واقعیتهای جنگ از نزدیک آشنا شوند. اما مافوقهایش با این خواسته موافقت نمیکنند …
این کتاب در سال 1939 نوشته شده و جزو آثار مهم ضد جنگ در ادبیات آمریکا به حساب میآید.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آرزو میکرد زنگ تلفن قطع شود. شدت مریضیاش به اندازه کافی بد بود؛ بدون اینکه تمام شب صدای زنگ تلفن به آن اضافه شود. آه که چقدر مریض بود! دلیل مریضیاش نمیتوانست خوردن آن شراب ترش فرانسوی باشد. آنقدر بدطمع بود که نمیشد در خوردنش به اندازهای زیادهروی کرد که احساس کنی سرت به بزرگی یک توپ شده است. شکمش دائم در حال پیچ خوردن بود و حالا هیچکس به این تلفن جواب نمیداد. صدایش طوری بود که گویا در اتاقی به وسعت یک میلیون کیلومتر میپیچد. به جهنم که زنگ میزد!
تلفن لعنتی انگار از آن سر دنیا زنگ میزد. باید حداقل دو سالی راه میرفت تا به آن میرسید. تمام شب، زنگ، زنگ، زنگ. شاید کسی کار خیلی مهمی داشت. کسی که در این وقت شب، این همه زنگ میزد، باید کار واجبی داشته باشد. فکر میکنی کسی به آن اهمیت خواهد داد؟ بههرحال، چطور میتوانستند از او انتظار داشته باشند که تلفن را جواب بدهد؟ او خسته بود و حس میکرد سرش خیلی بزرگ شده است ..."
اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را
اینجا
بیابید.
نظر كسانی كه كتاب را خواندهاند:
الهه سعادتي:
موضوع جالب بود نوع نگارش یا به نوعی بیان روند داستان رو دوست نداشتم