داستان با این جملات آغاز میشود:
"همیشه در خودکشیهایم ناموفق بودهام، همیشه، در همهچیز ناموفق بودهام. بهتر بگویم زندگیام عین خودکشیهایم بوده. آنچه دربارهی من وحشتناک و غمانگیز است، اشراف کامل من به موفق نبودنم است. روی کرهی زمین هزاران نفر هستند که از نیرو، روحیه، زیبایی و شانس بیبهرهاند، اما بدبختی عجیب من این است که از بدبختی خود آگاهام. همیشه از تمام مواهب زندگی بیبهره بودهام، بهجز هوشیاری و آگاهی. از خود شرمسارم. در زندگی آدم ناتوانی بودهام و راهی برای خلاصی از آن پیدا نکردهام. آدم بیفایدهای هستم و هیچ کاری نمیتوانم بکنم. حالا وقت آن رسیده که در سرنوشت خود اندکی اراده داشته باشم. من وارث زندگی بودهام، اما مرگ را با ارادهی خود بهدست خواهم آورد.
اینها را آن روز صبح به خود میگفتم، وقتی به پرتگاه پیش پایم نگاه میکردم که دهان باز کرده بود. تا جایی که چشم کار میکرد، اثری از چیزی دیده نمیشد. جز آبکند و شکاف و تیزی صخرههایی که درختچهها را خنجر میزدند. آن پایین پایین، آب کفآلود خروشانی میغرید، خشمگین و آشفته، انگار برای سکون رجز میخواند، میتوانستم بروم و کمی اوضاع را برای مردن بررسی کنم ..."
اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را اینجا و اینجا بیابید.