داستان "پرتوهای درخشان کلبه" با این جملات آغاز میشود:
"چارلز برلسن گفت:
"این قطعه زمین بیشتر از ده نسل است که به خاندان من تعلق داشته است." امی وایتفدر - امی پر سفید - دلاش میخواست مشتی حواله لبخند مغرورانه آقای برلسن کند. "زمین مادر" به هیچکس تعلق ندارد. امی سوال کرد:
"اما گویا هیچکدام از خاندان شما فعلا اینجا زندگی نمیکنند؟"
از این که چارلز را دچار تردید ساخته بود، خیلی راضی و خوشحال بهنظر میرسید. چهقدر غمانگیز! کلی نسل آمده و رفته بودند، اما این قطعه زمین و کلبه روستایی کماکان خالی از سکنه باقی مانده بودند. "چرا؟"
چارلز گلویش را صاف کرد و به آرامی بالای گوشاش را خاراند. امی به سختی جلوی خندهاش را گرفت، زیرا در اثر انجام این حرکت مختصر، کلاهگیس مسخره فلفلنمکی او روی سرش جابهجا شده بود. امی میتوانست این تصویر را به دیگر طرحهای کمدی و کاریکاتوری خود اضافه کند ..."