درباره كتاب 'جولیا اسیر طالبان':
هر سیاستمداری رازی در سینه دارد!
و هنگامی که دختر خانوادهای با وابستگی سیاسی در خارج از کشور ربوده میشود، رئیسجمهور ایالت متحده حاضر میشود برای پنهان داشتن آن راز، دست به هر اقدامی بزند، حتی اجرای نقشهای خطرناک و مزورانه!
اما هنگامی که مامور ضد تروریسم، اسکات هارواث، موظف میشود مخفیانه وارد یکی از بدنامترین زندانها شود و مردی را که ربایندگان خواستار او هستند آزاد کند، درمییابد انجام آن کار بسیار خطرناکتر و پیچیدهتر از آنی است که او پیشبینی میکرده ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در نزدیکی رود کوچک یخزدهای، سرازیر شده از کوههای هندوکش، کاروان کوچکی بارش را خالی کرد. جعبههایی پر از اسلحه، پول، تجهیزات مخابراتی و سایر چیزها زیر صخرهای پنهان شدند و روی آنها خوب پوشانده شد تا از چشمهای تیز مراقبانی که به اشکال مختلف، از آسمان، همهجا را زیر نظر داشتند، مخفی بمانند.
مردی حدودا پنجاه ساله و با خصوصیات نژاد اسلاو، در آن نزدیکی ایستاده و بر نحوهی انجام کار نظارت میکرد. چشمهایی آبی و موهایی نه چندان کوتاه به رنگ خاکستری داشت و لباس و ریش او به افغانها میماند.
هنگامی که قاچاقچیان پاکستانی کار خود را به پایان رساندند، دستهای اسکناس از جیب خود درآورد و به هریک از آنها دو برابر پولی را داد که معمولا برای آوردن خودش به آن کشور پرداخت میکرد. آن محموله بسیار مهم بود و او دیگر هرگز از آن مردان استفاده نمیکرد. این سفر، آخرین عملیات او در کشور افغانستان بود ..."