داستان "دید و بازدید عید" با این جملات آغاز میشود:
"سلام. حضرت آقای استاد تشریف دارند؟ بفرمایید فلانی است.
- …
صدای استاد از داخل اتاق بلند شد و از حیاط گذشت که با صدای کشیده میگفت: "آقای ... بفرمایید تو ... کلبهی ... در ... ویشی ... که صاحب و دربون ... نداره."
- بهبه سلام آقای من! گل آوردی؛ لطف کردی؛ بیا جانم! بیا بنشین پهلوی من و از آن بهاریههای عالی که همراه داری، برای ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود. ما که فقط به عشق شما جوانها زندهایم …
- اختیار دارید حضرت آقای استاد، بنده د... د... ر مقابل شما؟! اختیار دارید.
- نه نمیشه. به جان خودم نمیشه، حتما باید بخوانی وگرنه روحم کسل میشه.
- حضرت استاد اطلاع دارند که بنده شعر نمیسازم. آن هم در حضرت شما؟
- به! مگه ممکن است؟ من میدونم که هیچ وقت بیشعر پیش من نمیآیی. زود باش جانم.
ولی مجلس بیش ازین به ما اجازهی تعارف و تیکه پاره نمیداد. دور تا دور میز گرد، پر از شیرینی فرنگی و آجیلهای خوشخوراک، از همه قماش مردمی یافت میشد. حتی آخوند، منتهی به لباس معمولی و متجدد. در یک گوشهی اتاق به روی میز کوچکی، بیش از ده پانزده گلدان پر از گلهای درشت، گلهایی که خریدن یکی از آنها هم در قدرت مالی من نیست، چیده شده بود و هوای اتاق را دلنشین ساخته بود. مبلها ردیف و تمیز، کارد و چنگالها براق و گلدانهای نقرهی روی بخاری درخشنده ..."