درباره كتاب 'سیاهدل':
مگی نمیداند چرا هیچوقت پدرش برایش با صدای بلند کتاب نمیخواند. شغل مو، پدر مگی، تعمیر کتابهای قدیمی است و خب اینکه آدمی اینهمه با کتاب سر و کار داشته باشد اما برای دخترش کتاب نخواند کمی عجیب به نظر میرسد!
اما وقتی کاپریکورن و دوستان تبهکارش سر و کلهشان پیدا میشود تا کتاب “سیاهدل” را از مو بدزدند، مگی تازه متوجه میشود که چرا پدرش با صدای بلند کتاب نمیخواند، چه بر سر مادرش آمده و …
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آن شب باران آمد؛ بارانی بسیار زیبا که نمنم با نجوا میبارید. حتی پس از گذشت سالیان سال، فقط کافی بود مگی چشمانش را ببندد تا از نو صدای باران را بشنود، درست مثل انگشتر ظریف و کوچکی که آرام آرام روی شیشه پنجره ضربه میزد. در آن تاریکی، سگی که معلوم نبود کجاست پارس میکرد، و مگی، با اینکه بارها و بارها در جایش غلت میزد، خوابش نمیبرد.
مگی کتابی را که میخواند، زیر بالش گذاشته و کتاب چنان خود را به گوش او چسبانده بود که انگار میخواست مگی را وسوسه کند به سراغش برود. اولین باری که پدرش کتابی را زیر بالش او دید، سربهسرش گذاشته بود و گفته بود: "حتما خوابیدن با یک چیز سفت مستطیلشکل زیر سرت باید خیلی دلپذیر باشد. خودت بگو، قبول کن، حتما شبها کتاب خودش داستان را زیر گوش تو زمزمه میکند!"
مگی گفته بود: "آره، بعضی وقت]ا همینطور است، اما فقط به بچهها جواب میدهد." مو هم با شنیدن این حرف به بینیاش تابی داده بود ..."