داستان با این جملات آغاز میشود:
" "مادر؟"
جوابی نیامد. انتظار جوابی هم نداشت. چهار روز میشد که مادرش مرده بود، و کایرا میدانست دیگر چیزی از روح مادرش باقی نمانده است.
دوباره، به آنچه در حال ترک آنجا بود، به آرامی گفت: "مادر." فکر کرد شاید بتواند رفتن روح مادرش را حس کند، همانطور که زمزمهی نسیم در شب حس میشود.
حالا کاملا تنها بود. تنهایی، بلاتکلیفی و غمی بزرگ را احساس کرد.
این مادرش بوده است. زنی گرم و زنده که نامش کاترینا بود و بعد از یک بیماری غیرمنتظره و کوتاه به جسد کاترینا تبدیل شده بود. جسدی که هنوز روح داشت و لحظات آخر را میگذراند. بعد از چهار غروب و طلوع خورشید، روح هم از جسدش خارج شده بود. حالا فقط یک جسد ساده بود. گورکنها میآمدند و لایهای خاک روی آن جسد بیروح میریختند ..."