داستان با این جملات آغاز میشود:
"تلپ، تلپ، تلپ! این صدای ادوارد خرسه است که کلهپا شده و پشت سر کریستوفر رابین از پلهها پایین میآید. تنها راه پایین آمدن از پلهها تا جایی که او فهمیده همیشه همینطور است ولی بعضی وقتها حس میکند طور دیگری هم میشود پایین آمد. البته اگر بتواند لحظهای مکث کند و در این باره فکر کند. اگرچه بعد حس میکند که شاید راه دیگری نباشد. به هر حال او حالا پایین پلههاست و آماده است تا خودش را به شما معرفی کند: "وینی پو".
من وقتی برای اولین بار اسمش را شنیدم - همان طور که تو هم الان میگویی - گفتم:
- فکر میکردم او یک پسر است!
کریستوفر رابین گفت:
- من هم همین فکر را کردم.
- پس نمیتوانی وینی صدایش کنی.
- من وینی صدایش نمیکنم.
- ولی تو گفتی ...
- اسمش وینی پوست. او را نمیشناسی؟
من سریع گفتم:
- اوه بله، یله، میشناسم.
و امیدوارم شما هم شناخته باشید، چون تنها چیزی که میتوانم توضیح دهم همین است ..."