داستان با این جملات آغاز میشود:
"در شب دوازدهم ربیعالثانی سال 1155 هجری در ترکمن صحرا تمام مردان و زنان طائفه اشاقه باش از ایل قاجار چشم بآسمان دوخته بودند و در حالیکه رنگ از صورتهایشان پریده بود، ستاره دنبالهدار را مینگریستند.
کودکان هم بتقلید بزرگان، ستاره دنبالهدار را از نظر میگذراندند و چون میفهمیدند که بزرگان وحشت دارند، آنها نیز میترسیدند بدون این که بدانند برای چه میترسند.
یکی از مردها که مشغول تماشای ستاره دنبالهدار بود سر را بطرف عقب برگردانید و بزبان ترکی بانگ زد: اللهوردی، اللهوردی ... بیا و ستاره دنبالهدار را ببین.
چند دقیقه دیگر پیرمردی دارای ریش سفید بلند، در حالی که چوبی در دست داشت و هنگام راه رفتن بآن تکیه میداد از یکی از یورتها خارج و بمردان و زنانی که مشغول تماشای ستاره دنبالهدار بودند ملحق گردید.
مردها و زنها، باحترام سالخوردگی اللهوردی کنار رفتند و او را در صف جلو جا دادند و مردی که از اللهوردی دعوت کرده بود که از (یورت) خارج شود و ستاره دنبالهدار را تماشا کند پرسید:
اللهوردی، آیا این همان ستاره دنبالهدار است که تو در موقع جوانی دیدی و برای ما حکایت کردی ..."