داستان "گلهای داوودی" با این جملات آغاز میشود:
"مه غلیظ و خاکستری رنگ زمستانی همچون پردهای درهی سالیانس را از آسمان و باقی جهان جدا میکرد. از هر سو مثل یک کلاهک روی کوهها نشسته و درهی پهناور را به شکل یک دیگ در بسته در آورده بود. گروهی از کشاورزان، سطح عریض زمین را کمی عمیقتر شخمزده و زمین سیاه رنگ را همچون فلزی تراشیده شده، براق و درخشان رها میکردند. با عبور از رودخانه سالیانس، در مراتع پای دامنه کوه، به نظر میرسید که کشتزارهای کاهبن طلایی رنگ در زیر نور رنگپریده و سرد خورشید حمام آفتاب میگیرند. اما در حال حاضر، در ماه دسامبر هیچ نور آفتابی در دره وجود نداشت. در طول رودخانه، درخت ستبر بید با برگهایی کاملا زرد و برنده شعلهور شده بود. زمان، زمان سکوت و انتظار بود. هوا سرد و مطبوع بود. باد ملایمی از جنوب غرب میوزید. به همین علت کشاورزان در انتظار باران بودند. اما مه و باران با هم نمیآیند …"