داستان با این جملات آغاز میشود:
"چرا اینجا اینقدر سرده؟
با اینکه میریام قدم در جهنم گذاشته بود، اما این پایین داخل این انباری بدون پنجره، هوا خیلی سرد بود. دیوارهای آجری انباری، مرطوب و کپکزده بودند. کپکهای سیاه، ماننده نایژههای سرطانی یک فرد سیگاری، جا به جا به دیوارها چسبیده بودند.
افسر پلیس، به سر او اشاره کرد و برای اینکه هنگام عبور از شوفاژخانه سرش به لولههای آب نخورد، گفت: "مواظب باش." درحالیکه قد میریام فقط یک متر و شصتوپنج سانت بود. درست برعکس ترامنیتس که جذابیتش با این مناسبت مخوف، اصلا هماهنگی نداشت. او چهارشانه، پیشانیِ بلند، لاغر اما عضلانی بود. ساخته شده برای عکس رویِ جلد تقویم پلیس برلین، اما اینجا در این زیرزمین فقط گردوخاک بود و تار عنکبوتها که به موهایِ روشنِ مرد، که سرش تقریبا به سقف میرسید، چسبیده بودند. این ساختمان که در حاشیهی جنگلِ سرسبز وایغ بود، در اواخر دههی بیست ساخته شده بود. ظاهرا مردم آن دوران کوتاهتر بودند.
اما قطعا آنها مانند آخرین ساکن این خانه، خبیث نبودند. کسی چه میداند، شاید هم بودند؟ ..."