داستان با این جملات آغاز میشود:
"اما او نمرد. گوشت اطراف جراحت ناشی از گلوله، یخ زده بود و دمای هوا به سی درجه زیر صفر میرسید، منارههای اورشلیم که در دوردست دیده میشدند، تار شدند و به قلههای پوشیده از برف بدل گردیدند. ریشش یخ زده بود و روی کت سنگینش نیز تکههای یخ دیده میشد، کت بلندش در نور مهتاب میدرخشید.
شانو بر روی زین تکان خورد و سعی کرد بر روی شهری تمرکز کند که این همه مدت به دنبالش بود. اما شهر رفته بود. اسبش سکندری خورد، دست راست شانو بالا آمد و قاش زین را چسبید، زخمی که در سمت راست کمرش بود از درد آتش گرفت.
سر اسب سیاه را چرخاند و حیوان را به سمت درهی پاییندست هدایت کرد.
تصاویری در ذهنش پدیدار شدند: کاریتاس، روث، دونا؛ سفر خطرناکش در قلب سرزمینهای طاعونزده و جنگ با جهنمزادهها، کشتی روحزده عظیم بر روی کوه. اسلحهها و تیراندازی، جنگ و کشتار ..."