فصل اول داستان با این جملات آغاز میشود:
"سوار بر نوک تپهای جنگلی توقف کرد و به زمینهای خالی پایین دست خیره شد.
هیچ نشانی از اورشلیم یا مسیر تاریک الماسنشان دیده نمیشد. اما اورشلیم همیشه در پیش روی او بود. در رویاهای شب او را فرا میخواند و او را ترغیب میکرد تا در انتهای جادهی سیاهرنگ پیدایش کند.
ناراحتیش گذرا بود، نگاهش را به سمت کوهستانهای دوردست دوخت، خاکستری و روح مانند. شاید بتواند در آنجا نشانهای پیدا کند؟ یا اینکه جاده توسط ماسههایی که طی قرنها روی هم تلمبار شده یا توسط علفهای هرز تاریخ مخفی شده بود؟
او این تردید را از خود دور کرد؛ اگر شهر وجود داشت، جان شانو آن را پیدا میکرد. کلاه لبهدار چرمی خود را از سر برداشت و عرق را از صورتش پاک کرد. نزدیک ظهر شده بود. اسب اخته بیحرکت ایستاد تا اینکه جان افسارش را برداشت، سپس سرش را پایین آورد و مشغول خوردن از علفهای بلند شد ..."