اولین داستان/فصل کتاب با این جملات آغاز میشود:
"مجسمه پدربزرگ لنین، درست مثل مجسمه او 900 کیلومتر دورتر در مسکو، از لای پلکهای نیمبسته به دوردستِ غرق در دود نگاه میکرد. اولین دانههای برف زمستان مثل شوره بر شانههای مجسمه نشست. دانیئیل پترویچ بلینوف، حتی وقتی از کنارش میگذشت و از پلههای نیمهویران شورای شهر در پشت مجسمه بالا میرفت، احساس میکرد نگاه نافذِ 360درجه پدربزرگ کلاهِ پوست لبهدارش را در پشت سرش میسوزاند و از آن عبور میکند.
در سرسرای شورا، یک ردیف آدم قوزکرده که به دیوارها چسبیده بودند، دستهایشان را روی رادیاتورها گرم میکردند. مردها، زنها، کل اعضای خانواده به طرف دیواری از پارتیشنهای شیشهای پیش میرفتند. دانیئیل توی صف ایستاد. روی پاهایش به عقب و جلو تاب میخورد. پاشنههایش که سِر میشد، نرمه ساقهایش را منقبض میکرد تا خون بهتر در پاهایش جریان پیدا کند ..."