داستان با این جملات آغاز میشود:
"پدر گاری را بسته بود به الاغ و همین طور زل زده بود به جلویش. تا چشم کار میکرد، دشت بود که بعد از دروی گندمها یکدست طلایی شده بود. بقچهی نان هنوز توی دستم بود و به پدر نگاه میکردم تا بفهمم حواسش کجاست. صدای مادر بلند شد: "چیه مثل چوب طویله سیخ شدهاید وسط حیاط."
پدر انگار نشنید مادر چه گفت و از جایش جم نخورد، اما من بقچه را گذاشتم روی گاری و رفتم پشت سر پدر و با دست زدم به شانهاش. مثل برق گرفتهها از جا پرید و برگشت طرفم، با اخم نگاهم کرد و گفت: "ها! چیه؟"
به زور جلوی خندهام را گرفتم. میدانستم اگر بخندم عصبانی میشود و سرم داد میکشد. مادر که چمباتمه زده بود وسط حیاط و داشت کوزهی آب را پارچه پیچ میکرد، رو به پدر گفت: "آن وسط ایستادهای که چه؟ زودتر وسایل را بگذار روی گاری، دیرمان میشود."
نگاهی به ساعتم انداختم. ده صبح بود و ما باید تا قبل از ظهر خودمان را به جشن گندم میرساندیم. باید میرفتیم به سازمان زراعی طواقحاجی که با گاری یک ساعتی راه بود ..."