بخريد و بخوانيد ...
صوفی و چراغ جادو
اطلاعات كتاب در سایت آمازون

صوفی و چراغ جادو

نویسنده: ابراهیم حسن‌بیگی 
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
سال نشر: 1399 (چاپ 7)
قیمت: 24000 تومان
تعداد صفحات: 248 صفحه
شابك: 978-964-391-622-0
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كرده‌اند: 32 نفر
امتیاز كتاب: امتيازي كه كتاب از كاربران جيره‌كتاب گرفته  (تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)

امتیاز شما به این كتاب: شما هنوز به این كتاب امتیاز نداده‌اید

درباره كتاب 'صوفی و چراغ جادو':

کتاب داستان پسربچه 12 ساله‌ای است به نام صوفی که در یک روستای ترکمن‌نشین زندگی می‌کند. صوفی کلاس پنجم دبستان را تمام کرده است و منتظر است ببیند پدرش او را برای دوره راهنمایی به مدرسه می‌فرستد یا نه. جشن گندم است و همه به مهمانی «طواق حاجی» می‌روند که مرد ثروتمندی در روستاست. طواق حاجی، اسب سوارکاری دارد و سوارکارانش در مسابقات شرکت می‌کنند. صوفی در اصطبل طواق حاجی مشغول کار می‌شود و اسبِ لَنگی را که قادر به دویدن نیست از او می‌گیرد تا از آن نگهداری کند. او نام اسب را تیزتک می‌گذارد.

زندگی عادی صوفی با یک اتفاق عجیب و غریب دگرگون می‌شود. صوفی چراغ جادویی را پیدا می‌کند که یک بچه غول در آن زندگی می‌کند. بچه غول از همان ابتدای آشنایی با صوفی آب پاکی را روی دستش می‌ریزد و می‌گوید که غول چراغ جادویی که همه آرزوها را برآورده می‌کند، فقط مالِ افسانه‌هاست و بچه‌ها برای رسیدن به آرزوهای‌شان باید تلاش کنند. با این حال بچه‌غول به صوفی کمک‌های کوچکی می‌کند تا او و تیزتک بتوانند مشکلاتشان را پشت سر بگذارند ...

داستان با این جملات آغاز می‌شود:

"پدر گاری را بسته بود به الاغ و همین طور زل زده بود به جلویش. تا چشم کار می‌کرد، دشت بود که بعد از دروی گندم‌ها یک‌دست طلایی شده بود. بقچه‌ی نان هنوز توی دستم بود و به پدر نگاه می‌کردم تا بفهمم حواسش کجاست. صدای مادر بلند شد: "چیه مثل چوب طویله سیخ شده‌اید وسط حیاط."

پدر انگار نشنید مادر چه گفت و از جایش جم نخورد، اما من بقچه را گذاشتم روی گاری و رفتم پشت سر پدر و با دست زدم به شانه‌اش. مثل برق گرفته‌ها از جا پرید و برگشت طرفم، با اخم نگاهم کرد و گفت: "ها! چیه؟"

به زور جلوی خنده‌ام را گرفتم. می‌دانستم اگر بخندم عصبانی می‌شود و سرم داد می‌کشد. مادر که چمباتمه زده بود وسط حیاط و داشت کوزه‌ی آب را پارچه پیچ می‌کرد، رو به پدر گفت: "آن وسط ایستاده‌ای که چه؟ زودتر وسایل را بگذار روی گاری، دیرمان می‌شود."

نگاهی به ساعتم انداختم. ده صبح بود و ما باید تا قبل از ظهر خودمان را به جشن گندم می‌رساندیم. باید می‌رفتیم به سازمان زراعی طواق‌حاجی که با گاری یک ساعتی راه بود ..."

تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!