داستان با این جملات آغاز میشود:
"کلو چسبیده بود به گوشهی دامن یک کوه و کوه، مثل کوههای دیگر نبود که روی قلهاش برف خوابیده باشد و باد و سرما بریزد به آبادی. پر درخت نبود و بفهمی-نفهمی کل بود و هرچه بود، سنگهای بزرگ داشت و تکوتوکی هم درخت. بین آبادی و کوه، جنگل کوچکی بود. جنگلی پر از درخت.
آن شب کلو خواب بود، اما کلویها هنوز بیدار بودند. بیدار بودند که آن صدا را شنیدند. صدای زن بود. از آن سمت آبادی داد زد: "آهای ... اوهوی ... بیایین بیرون."
صدایش توی دل شب نشست و با صدای پارس چند سگ، قاطی شد. صدا، نازک بود و ریز بود. تیز بود. لبه داشت و هوا را یکجور خاصی میخراشید.
اووهوی ...
اول از همه، بایرام شنید. بیرون از خانه بود. توی حیاط بود. آمده بود لب حوض تا آب بردارد. وقتی صدا را شنید، سراسیمه برگشت داخل خانه و در را پست سرش کیپ کرد. طوری بست که صدایی از بیرون شنیده نشود.
زنش از خواب پریده بود. خواب بود و نبود. نیمخیز شد پرسید: "چیزی شده؟" ..."