داستان با این جملات آغاز میشود:
"مهی سنگین لندن را فراگرفته بود. همه جا مانند شب، تاریک بود. نور چراغ خیابانها و ویترین مغازهها در هالهای از غبار میتابید. درشکهای آهسته از خیابان اصلی شهر میگذشت. در درشکه دخترکی غریبه در آغوش پدر فرو رفته بود و با نگاهی عمیق و متفکر از پنجره به مردم مینگریست. این طرز نگاه شاید برای کودکی دوازده ساله معمولی بود؛ ولی بیگمان برای "سارا کورو" که هفت سال بیشتر نداشت، نمیتوانست عادی باشد. در حقیقت، سارا همیشه به چیزهایی عجیب و غریب فکر میکرد و بزرگترها و دنیایشان را به شکلهای عجیبی در نظر میآورد. گاهی احساس میکرد مدتهای خیلیخیلی زیادی را در دنیا زندگی کرده است. اکنون به کشتیِ بزرگی فکر میکرد که با آن از بمبئی آمده بودند. ملوانها بیصدا بر عرشه آمد و رفت میکردند و کودکان همانجا روی عرشه بازی میکردند، زنان جوان افسرها دورهاش کرده بودند. از طرز حرف زدنش خوششان آمده بود و به حرفهایش میخندیدند. به نظرش عجیب آمد. چندی پیش، در هند زیر تابش گرم خورشید، سپس وسط اقیانوس و حالا میان خیابانهای عجیب شهری بود که روزش به شب تاریک میمانست ..."