داستان با این جملات آغاز میشود:
"السا ولکات، سالها در تنهایی اجباری زندگی کرده بود، ماجراهای تخیلی را خوانده و زندگیهای دیگر را تصور کرده بود. در اتاقخواب دلگیر خود، با رمانهایی احاطه شده بود که تنها دوستهای او شده بودند، گاهی جرئت میکرد خود را توی یکی از آن ماجراها تجسم کند، ولی نه همیشه. خانوادهاش مدام به او میگفتند بیماریای که در بچگی از آن نجات پیدا کرده، زندگیاش را تغییر داده و این شکنندگی و انزوا را برای او به جا گذاشته است، و السا در روزهای خوب حرف آنها را باور میکرد.
در روزهای بد، مثل امروز، السا میدانست که او در خانوادهی خود یک بیگانه است. و آنها از همان ابتدای روز این را احساس کرده بودند، فهمیده بودند السا سر حوصله نیست.
نوعی رنج و آزردگی وجود داشت که با عدم رضایت همیشگی همراه بود؛ حسی از گم کردن چیزی بینام و ناشناخته. السا با ساکت ماندن، با نخواستن توجه آنها یا طلب آن، با پذیرفتن اینکه آنها دوستش داشتند ولی او را نمیپسندیدند، زندگی کرده بود ..."