اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"هر روز صبح نیمهخواب بودم که پدرم کتوشلوار میپوشید و به جلو موهایش روغن میزد. کراواتش را جلوِ آینه درست میکرد، به کفشهایش دستمال میکشید و از خانه بیرون میرفت. یک روز قرار شد اسم مرا در مدرسه بنویسند. من مثل پدر کتوشلوار پوشیدم. کراوات کِشی خودم را زدم و گفتم از ادکلنش هم به من بزند. موهایم را آب و شانه کردم، بعد به جای مغازه به مدرسهی اقدسیه رفتیم.
از کوچهی باغ سید رد شدیم. شناسنامهی من دستِ پدر بود. میدان عشرت آباد را رد کردیم. چهقدر دور بود. پدرم با علی یخیِ دکهدار سلاموعلیک کرد و به من گفت: "این پیرمرد وقتی من هم مدرسه میرفتم اینجا بود." روی دیوار چوبیاش یک عکس بزرگِ سون آپ بود، خیلی سبز ولی رنگورورفته و نمکشیده. او قرهقروت داشت و فوتینا و آلاسکا ..."