روایت اول کتاب با عنوان "روشن شدنِ ماشین توطئهچینی" با این جملات آغاز میشود:
"وقتی بهم میگفتند "اِاِ، تو یه پدر دههی هفتادی هستی؟" زود واکنش نشان میدادم "نه نه، من متولد نیمهی اول سال شصتونهم؛ دههی شصتیام. شصت." میخواستم کمی، فقط کمی، خودم را پیرتر نشان بدهم، مختصر کهولت نمایشی که میتوانست از نگاههای معنادارشان فراریام بدهد. نگاههایی که پر بود از "تو که هنوز بچهای مرد حسابی."، "چقدر ما عقب موندیم از اینا."، "نکنه به دومی هم فکر میکنی؟" اما نگاهها و حرفهایشان معنای دیگری هم داشت "چقدر زود خودت رو برای شکست آماده کردی"، "چقدر زود وادادی"، "چقدر به خودت جفا میکنی مرد."
با همهی اینها نمیتوانستم جلوی قضاوتهایشان را بگیرم. این جملهها من را آدم سرهمبندیشدهای نشان میداد که در لفاف پیلهای خشک زندگی کرده و پدر و مادرش هولهولکی و سرسری مونتاژش کردهاند تا زودتر تشکیل خانواده بدهد، تا آنها زودتر نوهشان را ببینند و بعد پسرشان را تماشا کنند که چطور پرشور و حماسی غلت میزند روی مشکلات زندگی و از پس همه چیز برمیآید ..."