داستان با این جملات آغاز میشود:
"در شهر بغداد، به روزگار خلیفه هارون الرشید، مردی فقیر زندگی میکرد که او را سندباد حمال مینامیدند. روزی از روزهای گرم تابستان، سندباد حمال همچنان که زیر باری سنگین عرق میریخت به خانه بازرگانی رسید. جلو خانه بازرگان را آب و جارو کرده بودند و چنین مینمود که گویی هوای آنجا هم خنکتر است. سندباد حمال بار بر زمین گذاشت تا لحظهای بر سکویی که دم در خانه بود، بیاساید و در آن هوای خنک و خوشبو نفسی تازه کند.
سندباد همچنان که خودش را جمع و جور میکرد، لب سکو نشست. ناگهان صدای آهنگهای دلکش و دلنشینی را که از درون خانه برمیخاست شنید ..."