داستان با این جملات آغاز میشود:
"شاد، واژهای نیست که معمولا برای توصیف حال محافظ شخصی آرتمیس فاول استفاده شود. خوشحال و راضی هم واژههایی نیستند که بشود برای آرتمیس یا کسانی که در اطرافش هستند بهکار برد. باتلر فقط برای این یکی از خطرناکترین مردان روی زمین نشده که با هرکسی که اتفاقی از کنارش میگذرد گپ بزند، مگر اینکه، به خاطر راههای خروجی محل یا سلاحهای مخفی آنجا سر صحبت را باز کند.
در آن بعدازظهر خاص، آرتمیس و باتلر اسپانیا بودند و محافظ اروپایی-آسیایی از مواقع عادی هم کمحرفتر و دمغتر بود. رئیس جوانش، طبق معمول کارش را خیلی پیچیدهتر و دشوارتر از حد لازم کرده بود. آرتمیس اصرار کرده بود نزدیک یک ساعت در آن آفتاب تند بعدازظهر در پیادهرو پسیژ دگراسیای بارسلون بایستند که تنها چند درخت باریک داشت تا آنها را از گرما و دشمنان احتمالی محافظت کند.
در چند ماه گذشته، این چهارمین سفر مرموز آنها به کشورهای خارجی بود. اول که ادینبورگ، بعد درهی مرگ در غرب آمریکا، پشت سرش سفری فوقالعاده طاقتفرسا و طولانی به ازبکستان و حالا هم که بارسلون. در تمام این مدت منتظر فرد مرموزی بودند که هنوز خودش را آفتابی نکرده بود ...