داستان با این جملات آغاز میشود:
اگر کسی به من میگفت که میتوانم رئیسجمهور و کل جنبش کوفتیاش و آن آشغال بیلیاقت، مورگان لوبورن را در عرض یک هفته پایین بکشم، هرگز باور نمیکردم و البته بحث هم نمیکردم. اصلا هیچچیز نمیگفتم. من زنی شدهام با واژگان محدودی برای سخن گفتن.
امشب موقع خوردن شام، قبل از آنکه آخرین کلمه جیره روزانهام را به زبان بیاورم، پاتریک دستش را دراز میکند و ضربهای به دستگاه نقرهای رنگِ دور مچ چپم میزند. یک تقه انگار که بخواهد با من همدردی کند یا شاید برای اینکه به من یادآوری کند تا زمانی که واژهشمار در نیمهشب از نو بهروز شود، ساکت بمانم. این جادوگری وقتی که من خواب باشم اتفاق میافتد و من سهشنبه را با لوحی پاک و نو شروع خواهم کرد؛ برای واژهشمار دخترم، سونیا، هم همین اتفاق میافتد.
پسرهایم لازم نیست که واژهشمار ببندند.
هنگام شام، پسرها همگی درباره مدرسه وراجی میکنند ..."