داستان "ملاقات با شاعر" با این جملات آغاز میشود:
"هنگامه شاعر بود. به قول خودش، از آن شاعرههای کمی خُلوچِل. اسمش را گذاشته بودیم "هنگامه هپروتی". میخندید و از این لقب خوشش میآمد. یک پایش روی زمین بود و پای دیگرش در عالم خیال.
از سفر بیروت برگشته بود. بیروتِ قدیم، محل خوشگذرانی و خرید و قمار. هیجانزده بود. من را که دید، هیجانش بیشتر شد.
p>
گفت: "حدس بزن کیو دیدم؟"
"کی؟ چه میدونم. یه خلی مثل خودت."
"نخیر، خانم. بگم، سکته میکنی. آدونیس. شنیدی؟ بزرگترین شاعر خاورمیانه. باورت میشه؟"
"نه."
"خودش بود. خودِ خودش. باهاش حرف زدم. دست دادم. رفتم خونهش. خونهش! میشنوی؟ کتابشو بهم داد. برام امضا کرد. نوشت "برای دوشیزه هنگامه. با دوستی و عشق." فکرشو بکن. نوشت با عشق! میفهمی؟ عشق!"
با خودم گفتم، شروع شد. یکی دیگه از داستانایی که از خودش درمیآورد ..."