ماجراهای کتاب با این جملات آغاز میشوند:
بعضی روزها آدم از همان اول صبح که از خانه میزند بیرون، پشت سر هم بد میآورد. بابا میگوید اینجور وقتها آدم باید همان اول صبح یک تاکسی بگیرد و برگردد خانه و صاف برود توی تختش و پتو را بکشد روی سرش و تا فردا صبح تخت بخوابد. اینجوری اگر توی خواب سکته نزند یا زلزله نیاید یا لولهی گاز نترکد، خیالش راحت است که همهچیز به خیر گذشته.
روز کودک و موزه هم از همین روزهای بدشانسی بود. از این روزهایی که آدم، هم مجبور میشود لباس روغنی بوگندوی رانندهی اتوبوس را بپوشد و هم گیر پلیس بیفتد و بازجویی شود و هم برود از تهِ ته سربالایی برای ماشین خانم بالا که جوش آورده سطلسطل آب بیاورد و دست آخرش هم مامانش یک فصل دعوایش کند که مگر بهت پول نداده بودم از آن سرباز هخامنشیها برایم بخری. اما بدیاش این است که ما دانشآموزیم، نه آدم. و دانشآموز یعنی کسی که همان اول، وقتی یکدفعه میفهمد یادش رفته پولی را که مامانش برایش روی جاکفشی گذاشته بردارد، دیگر نمیتواند تاکسی بگیرد و برگردد خانه و برود توی تختش و پتو را بکشد روی سرش و تا فردا صبح تخت بخوابد ..."