داستان با این جملات آغاز میشود:
"تام سردش بود. میلرزید و ترس وجودش را گرفته بود. آنقدر تند رکاب میزد که درختهای کنار جاده را محو و تار میدید. نمیتوانست توقف کند. قرار بود خوش بگذرد. اما ماجرا داشت بدجوری تمام میشد! دوچرخهسواری در سرازیری کیف دارد. در واقع یکی از کارهای مورد علاقهی تام همین بود. اما اینبار خوش نمیگذشت. اصلا هم خوش نمیگذشت.
تام داشت سقوط میکرد. با تمام سرعت توی برفی عمیق به سمت پایین یک تپهی بزرگ در حال پرواز بود. ترمزهایش نمیتوانستند او را متوقف کنند. سورتمهسواری را دوست داشت اما این یکی واقعا مسخره بود. تنها کاری که میتوانست بکند محکم چسبیدن فرمان بود؛ منتظر تصادف بودن از خود تصادفی که داشت اتفاق میافتاد، بدتر بود.
حالا موقع آخرین راه چارهی تام بود. فریاد زدن! ..."