داستان با این جملات آغاز میشود:
"تام داشت عرق میریخت. نگران بود. خیلی هم نگران. مدام اینور و آنور میرفت و اینپا و آنپا میکرد. اگر بهش نگاه میکردی ممکن بود فکر کنی دارد برای دستشویی هلاک میشود. اما مسئلهاش خیلی مهمتر از این حرفها بود. خیلی عجله داشت. تا آن روز سابقه نداشت اینقدر عجله داشته باشد. ظاهرا این موضوع برای بقیه چندان اهمیتی نداشت. انگار وقتی تام داشت هر ثانیه به ساعتش نگاه میکرد و مدام اینپا و آنپا میشد. آدمها با دور آهسته حرکت میکردند.
مردی آن طرفها قدم میزد که انگار توی این دنیا هیچ غم نداشت. یک خانم هم آرام و بیصدا آن طرفتر نشسته بود و گاهی با صدای موسیقیای که از هدفونش میشنید شانههایش را بالا میانداخت: آرام و بیصدا. طفلی تام فکر کرد چهجوری یک آدم میتواند اینقدر وقت داشته باشد که یک جا بایستد و فقط به یک نقطه زل بزند؟ ..."