داستان با این جملات آغاز میشود:
تام به زور سعی میکرد وقتی رئیس قبیله، کاسهی معجون شیر و خون داغ را جلویش میگذارد، همانطور مثل قبل لبخند بزند. زیر سایهی یک درخت خاردار آفریقایی و روی زمین سرخ گرمازده، ده جنگجوی ماسای با لباسهای بلند قرمز و گوشوارههای آویزان، دور تا دورش را گرفته بودند. توی دست هر کدام از جنگجوها یک نیزهی تیز و بلند بود و همگی با چشمهای سیاه درخشان به او زل زده بودند. تام هم با چشمهای آبیاش به آنها خیره مانده بود. یک شلوارک و تیشرت آستین کوتاه تنش کرده بود که زیرِ آفتاب داغ برق میزدند. نگاهش را از روی مردان نیزه به دست برداشت و به کاسهی چوبی دستساز جلویش خیره شد. معجون شیر و خون گاو، گرم بود و وقتی بوی منزجرکنندهی آن به دماغش میرسید ممکن بود هرلحظه دل و رودهاش به هم بریزد.
با لبخندی که روی صورتش ماسیده بود، زیر لب به شکمش گفت: "فکر کن شیرتوتفرنگیه!" و یکنفس همهی معجون صورتیرنگ را سر کشید ..."