داستان با این جملات آغاز میشود:
" "تنها تفاوت من با دیوانهها این است که من دیوانه نیستم!"
مانی به تبلتی که توی دست محسن بود، نگاه کرد و چشمش به این جمله افتاد. بهمحض دیدن جمله توجهش جلب شد. در ادامهی جمله آمده بود:
"وقتی این را به فروید گفتم، اول متعجب نگاهم کرد. بعد سکوت کرد. کمی که گذشت یکهو زد زیر خنده. فهمیدم زیگموند فروید را هم میشود خنداند. فقط باید قلقش را بلد بود."
همین که خواست اسم نویسندهی متن را بخواند، محسن رفت به صفحهای دیگر و مطلبی دربارهی فوتبال باز کرد. فقط "سا"ی اول اسم را دیده بود. دمغ به محسن نگاه کرد و گفت: "نذاشتی اسم نویسندهی مطلب رو کامل بخونم."
محسن گفت: "بیخیال مانی! میخوام ببینم بازی رئال مادرید با بارسلونا چه ساعتیه."
روی نشانهی جستوجو کلیک کرد. رو کرد به مینا و گفت: "چقدر گرسنمه."
مینا گفت: "فکر نکنم چیزی برای خوردن پیدا بشه."
پریسا از حیاط به آشپزخانه آمد. گفت: "باید منتظر بمونیم مامانبزرگ بیاد بعد خودش برامون..." ..."