فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
" "الو؟ اینجایی کیسی! به چی خیره شدی؟"
از حلقه نامزدیام چشم برداشتم و به الکسا که آنطرف میز آشپزخانه نشسته بود، نگاه کردم. "تو یه میلیون ساله که یکی از اینا داری، اما من یه روز هم نشده که حلقه دستم کردم، بذار بهش نگاه کنم."
الکسا مردمک چشمهایش را چرخاند، به عقب تکیه داد و گفت: "آره، آره، هنوز یک هفته نگذشته عادی میشه، به من اعتماد کن."
"مشکل تو چیه، چرا همش موج منفی میدی؟"
"مشکل من این بچه است، الان چیچیه؟ فقط اندازهی یه سیبه و اینطوری برام دردسر درست کرده؟"
"آره متاسفانه تا یه مدت همهی بدن کش میآد و این خیلی دردناکه."
"پس به من یادآوری کن که وقتی بیرون اومد، پسرهی شیطون رو تنبیهش کنم."
خندیدم: "تا دیروز دختر بود! امروز پسر شد؟"
شانههایش را با ناامیدی بالا انداخ. "کی میدونه که جنسیت اون چیه؟ درک میخواد جنسیتش برامون سورپرایز باشه و این من رو دیوونه میکنه، اون میخواد لحظهی به دنیا اومدن بچهمون جادویی باشه و من به تنها چیزی که فکر میکنم و نگرانش هستم، رحممه که قراره اونقدر کش بیاد که تمام اعضا و جوارحم ازش بریزه بیرون." ..."