داستان با این جملات آغاز میشود:
"بیشتر از یک قرن پیش، پسری با کلاهی بر سر و سکهای در دست در بازار مکارهی شهر بالتیز، ایستاده بود؛ نامش پیتر آگوستوس دوشن بود و سکهای در دست داشت. مال خودش نبود. مال سرپرستش، سرباز پیری به نام ویلنا لوتز، بود که پسر را فرستاده بود بازار تا نان و ماهی بخرد.
آن روز در بازار شهر، در میان بساط و دکههایی معمولی که ماهی، لباس، نقره و نان میفروختند، ناگهان، چشم پسرک به چادر قرمز یک فالگیر افتاد که بدون هیچ علامت و سروصدایی آن وسط، ظاهر شده بود؛ تکهای کاغذ به چادر وصل کرده بودند و روی آن با دستخطی خرچنگ قورباغه و با لحنی که اثری از شرمندگی نداشت نوشته بودند:
پیچیدهترین و سختترین سوالاتی که ممکن است در ذهن یا دلتان باشد، فقط با یک فلوریت پاسخ داده میشود.
پیتر آن تکه کاغذ را یکبار خواند، و بعد دوباره آن را مرور کرد. جسارت و بیباکی کلمات، و قول سرگیجهآور آنها یکدفعه باعث شد که نفس کشیدن برایش سخت شود؛ نگاهش را پایین آورد و به سکهای که کف دستش بود نگاه کرد. کف دست او فقط یک سکهی یک فلوریتی بود ..."