داستان با این جملات آغاز میشود:
"سوینا، دریای شمال، جادوگر سفید سه خواهر و رهبر فعلی قدیمیترین خانوادهی اژدهایی که هنوز هم قدرتمندترین بودند، کلهی سحر از خواب بیدار شده و از این مسئله خوشحال نبود. از اینکه بیدار و تنها باشد. حتی کمتر خوشحال بود و همانطور که وسط تخت عظیم ایان نشسته بود با بداخلاقی، از لای چشمهای نیمهبستهاش معشوق جوانش را تماشا کرد که لباس میپوشید.
در حالی که موهای طلایی روشنش را که در خواب به هم گره خورده بودند از جلوی چشمهایش کنار میزد گفت: "نمیفهمم چرا باید بری. حتی آدمیزدها هم این موقع لعنتی روز خوابن."
ایان که کراوات ابریشمش را در آینهی اتاقخواب گره میزد، جواب داد: "برعکس، خیلی از موفقترین آدمیزادها از ساعت شش صبح بیدارن و سرشون شلوغه و برای همین من از پنج بیدار میشم." انعکاسش در آینه لبخند شیطنتآمیزی به او زد. "بدیِ یک اژدهای جوون و جاهطلب بودن همینه. در هر حالی مجبوریم کار کنیم." ..."