داستان با این عبارات آغاز میشود:
"تلفن سبزرنگِ
روی دیوارِ هال
به ندرت زنگ میخورد.
آنهایی که با مامان کار داشتند، شمارهی تلفن دستیاش را میگرفتند.
قبل از برداشتن گوشی
چند لحظه
به سروصدایش گوش سپردم.
"الو؟"
"جو؟" صدای اد بود.
چند هفتهای میشد که تماس نگرفته بود.
دلشوره گرفتم،
یعنی میخواست به خانه برگردد؟
پرسید: "آنجلا اونجاست؟"
نفسنفس میزد
انگار کسی تعقیبش کرده بود.
سروصدا بود
و صدای بسته شدن دری.
گفتم: "آنجلا رفته تمرین فوتبال."
"مامان چی؟"
"نمیدونم.
راستی اد،
یه دستکش بیسبال توی پارک پیدا کردم.
زود برمیگردی با هم بازی کنیم؟"
آهی سنگین کشید: "نمیدونم جو." ..."