داستان با این جملات آغاز میشود:
شبی که کیت هارکر تصمیم گرفت عبادتگاه مدرسه را به آتش بکشد، نه عصبانی بود و نه مست. فقط درمانده بود.
به آتش کشیدن عبادتگاه واقعا آخرین دستاویز بود. تا به آن زمان، دماغ دختری را شکسته بود، در خوابگاهها سیگار کشیده بود، در اولین امتحانش تقلب کرده بود و به سه تا از راهبهها فحاشی کرده بود؛ اما فرقی نداشت چه کار میکرد، مدرسهی سنت اگنس مدام او را میبخشید. سبک و سیاق مدرسههای کاتولیک همین بود. او را کسی میدانستند که میبایست نجاتش دهند.
اما کیت نجات نمیخواست؛ او صرفا میخواست برود.
تقریبا نیمهشب بود که کفشهایش بر چمنهای زیر پنجرهی خوابگاه نشست. به قول دیگران، ساعتِ جادوگری؛ آن وقت از تاریکی که ارواح بیقرار به سوی آزادی دست مییازیدند. ارواح بیقرار و دخترهای نوجوانی که در مدارس شبانهروزی، به دور از خانه، گیر افتاده بودند ..."