داستان با این جملات آغاز میشود:
"آن روز که مادربزرگ سرفه میکرد، زمستان بود - یک چهارشنبهی سرد آخر هفته بود. کنار تختخواب مادربزرگ یک شیشهی خالی شربتسینه در جعبهی آن بود. یک درخت کاج در حیاط خانهی ما بود که من و مادربزرگ صبح تا غروب آن را نگاه میکردیم ..."